معنی کاخ پادشاهی

واژه پیشنهادی

کاخ پادشاهی

دربار

قصر

بارگاه


کاخ و سرای پادشاهی

اسپرلوس

حل جدول

کاخ پادشاهی

قصر، کوشک

لغت نامه دهخدا

پادشاهی

پادشاهی. [دْ / دِ] (حامص) سلطنت. ملکت. (دهار). ملک. اِمارت. ولایت. (مهذب الاسماء). شاهی. سمت پادشاه: و پسران لیث که پادشاهی بگرفتند از آنجا [از شهر قرنی] بودند. (حدود العالم).
همی گشت گرد جهان سر بسر
همی جست با پادشاهی هنر.
فردوسی.
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی ودین.
فردوسی.
نه هر کس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسیرا سپرد.
فردوسی.
وگرنه شد این پادشاهی و تخت
ز بن برکنند این کیانی درخت.
فردوسی.
چو در پادشاهی بدیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست.
فردوسی.
کجا پادشاهیست بی جنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست.
فردوسی.
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست.
فردوسی.
پادشاهی ها همه دعویست و برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود.
عنصری.
پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی). گفتند باکالنجار خالش حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند و آن کودک نارسیده بود تا پادشاهی باکالنجار بگیرد. (تاریخ بیهقی). معاذاﷲ که خریده ٔ نعمتهاشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید. (تاریخ بیهقی). اما درعدل و پادشاهی نیست بی الزام حجت کسی را کشتن. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیوه خویش به پسرش وشتاسف سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم.
سنائی.
خاک او باش و پادشاهی کن
آن ِ او باش و هر چه خواهی کن.
سنائی.
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد.
اوحدی.
|| تسلط. سلطه.چیرگی. ملکوت. (دهار):
بر خود آنرا که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشا مشمار.
سنائی.
|| (اِ) مملکت. ملک. قلمرو:
پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستش هزاران هزار.
فردوسی.
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
و اردشیر را شهنشاه نام کردند پس لشکر برگرفت و از آنجا بهمدان آمد و ملکان جبال و همدان و نهاوند و دینور را بکشت و آن پادشاهی همه بگرفت و از آنجا به آذربایجان رفت و ارمنیه و از آنجا بموصل شد و آن پادشاهی ها بگرفت. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). اردشیر خود با سپاه از اهواز برفت و به میشان شد و آن میشان پادشاهی دیگر است همچند اهواز. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). و بپادشاهی مصر اندر، خلقی بودند بسیار که سر گاو پرستیدندی. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). گفتند بپادشاهی تو اندر جادوانند گِرد کُن تا این را غلبه کنند بجادوی... فرعون بهمه ٔ پادشاهی مصر اندر، کس فرستاد و هر کجا جادوی بود بیاورد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
سپهبدش را گفت فردا پگاه
بخواه از همه پادشاهی سپاه.
دقیقی.
کسی که بجوید همی کارزار
که تا پست گردد تن شهریار
بکار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی وکین اهریمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که او دشمن نامور پادشاست.
فردوسی.
شد این پادشاهی پر از گفتگوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی.
فردوسی.
پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند در پادشاهی نشان.
فردوسی.
به هرمز یکی نامه بنوشت شاه [ساوه شاه]
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن
بدین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاه است و بر کوه و دشت.
فردوسی.
درم باید و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن.
فردوسی.
برآنم که با وی نسازیم جنگ
نه برپادشاهی کنم کار تنگ.
فردوسی.
نباید که خواهد ز ما باژ شاه
نراند بدین پادشاهی سپاه.
فردوسی.
چو از پادشاهیش بگریختم
شب تیره اسپان برانگیختم.
فردوسی.
بدان پادشاهی کنون بازگرد
سر بدسگال اندر آور بگرد.
فردوسی.
مرا پادشاهی آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست.
فردوسی.
بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش.
فردوسی.
از آن پادشاهی خروشی بخاست
که گفتی زمین گشت با چرخ راست.
فردوسی.
ز چین تا لب رود جیحون مراست
بسغدیم و این پادشاهی جداست.
فردوسی.
مرا پادشاهی آباد هست
همم گنج و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بودنیک و بد و جنگ و سور.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش آب فرات
ندید اندر آن پادشاهی نبات.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری.
فردوسی.
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجوشید در پادشاهی سپاه.
فردوسی.
ببردند نامه بهر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی.
فردوسی.
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش.
فردوسی.
از این پادشاهی بدان، گفت زال
دو راهست هر دو به رنج و وبال.
فردوسی.
چو فرمان کنی هرچه خواهی تراست
یکی بهره زین پادشاهی تراست.
فردوسی.
سه فرزند تو گرچه هست ارجمند
سر بدره بگشای و لب را ببند
وگر چاره ای کرد خواهی همی
بترسی از این پادشاهی همی...
فردوسی.
سکندر سپارد بما کشوری
برین پادشاهی شویم افسری.
فردوسی.
غم پادشاهی جهانجوی راست
بگیتی فزونی سگالد نه کاست.
فردوسی.
چنین گفت کاین پادشاهی بداد
بدارید کاز داد باشید شاد.
فردوسی.
همه پادشاهی سکندر گرفت
جهاندار شد تخت و افسر گرفت.
فردوسی.
بود پادشا سایه ٔ کردگار
بی او پادشاهی نیاید بکار.
اسدی (گرشاسبنامه ص 66)
او را پیش خواند و بسیاری پندها داد و گفت کار این پادشاهی دریاب و ضایع مکن تا نام پدران ما زنده گردد. (مجمل التواریخ والقصص). پادشاه و پادشاهی همیشه مستقیم باشد چند وزیران بصلاح باشند. (تاریخ سیستان). پادشاهی با کبوتربازی دیر نماند. (تاریخ سیستان). پادشاهی بهزل نتوان داشت. (تاریخ سیستان). [قیدار غاضره را] بزنی کرد وبپادشاهی خویش برد. (تاریخ سیستان). آن ملک و پادشاهی هفتصد سال بدان بماند. (قصص الأنبیاء). تا بدستوری جهتل اندر پادشاهی او اندر جانبی کوشکی بزرگوار بساخت خویش را و پیوستگان را. (مجمل التواریخ والقصص). [و فرمان کرد] کس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزد، و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند و کار ایشان بدان رسید که رامشگری پیشه گرفتند و این رود زنان هندوان گفته است که از آن نسب است. (مجمل التواریخ والقصص). و از آن پس گرد پادشاهی بگردید و عدل کرد میان رعیت بر سان پدران. (مجمل التواریخ والقصص). و بسیار کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد و دشمنان برداشت و سوی برادر بازگشت. (مجمل التواریخ والقصص). و هرمزد درماند کی از روم و عرب و خزروان و چهارسوی پادشاهی در وی طمع کرده بودند. (مجمل التواریخ والقصص). کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی بر من گرامی تر از اسب نیست. (نوروزنامه).
|| مدت سلطنت پادشاه: پادشاهی زو طهماسب پنج سال بود. پادشاهی گرشاسب نه سال بود. پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود. پادشاهی کیقباد صد سال بود. پادشاهی کیکاوس صد و پنجاه سال بود... (از عناوین شاهنامه).
چو از پادشاهی شدش پنجسال
بگیتی سراسر نبودش همال
ششم سال آن دخت قیصر ز شاه
یکی کودک آورد مانند ماه.
فردوسی.
|| کرسی. پایتخت. عاصمه. و رجوع به پادشائی شود. این کلمه با مصادر داشتن، کردن، راندن صرف شود. || (ص نسبی) منسوب به پادشاه: و طعامهم [طعام اهل بلاد هرمز] السمک و التمر المجلوب الیهم من البصره و عمان و یقولون بلسانم «خرما و ماهی لوت پادشاهی » معناه بالعربیّه التمر و السمک طعام الملوک.
- بر خویشتن پادشاهی داشتن، تملک. تمالک.تمالک نفس.


کاخ

کاخ. (اِخ) قصبه ای باشد در خراسان از مضافات تون. (برهان). امروز کاخک گویند. (برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ لغت کاخ).

کاخ. (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس). کوشک بلند. صرح. (زمخشری). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان). خانه، اطاق، کوشک و خانه های چند رویهم برافراشته. قصری که در بستان سازند. اسپرلوس. رجوع به اسپرلوس شود:
چه شهر شهر بدو اندرون سرای سرای
چه کاخ کاخ بدو اندرون بهار بهار.
رودکی.
از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.
دقیقی.
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 52).
به اسپ اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ.
(ایضاً ص 53).
بکاخ اندر آمددوان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
(ایضاً ص 55).
ز بی راه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندر آوردسر.
(ایضاً ص 58).
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.
(ایضاً ص 59).
برسم کیان تاج و تخت بهی
بیاراست باکاخ شاهنشهی.
(ایضاً ص 62).
یکی کاخ آراسته چون بهشت
همه از زر و سیم افگنده خشت.
(ایضاً ص 72).
فرود آورید اندر آن کاخشان
چو شب روز شد کرد گستاخشان.
(ایضاً ص 72).
چو آمد بکاخ گران مایه باز
بپیش جهان داور آمد براز.
(ایضاً ص 76).
چو آیی بکاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
(ایضاً ص 80).
برون آمد از کاخ شاپور گرد
فرستاده ٔ سلم را پیش برد.
(ایضاً ص 98).
سپهر برین کاخ ایوان اوست
بهشت برین روی خندان اوست.
(ایضاً ص 102).
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از سنگ و خاک.
(ایضاً ص 137).
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان...
(ایضاً ص 157).
نبایدشدن تان سوی کاخ باز
بدان تا پیامی فرستم براز.
(ایضاً ص 159).
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخ سرو سهی.
(ایضاً ص 161).
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دوشاخ.
(ایضاً ص 161).
نبینید کز کاخ کابل خدای
بزین اندر آرد بشبگیر پای.
(ایضاً ص 162).
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی
چنانچون بود مردم جفت جوی.
(ایضاً ص 164).
ز بالا کمند اندر افکند زال
فرود آمد از کاخ فرخ همال.
(ایضاً ص 167).
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست.
(ایضاً ص 169).
وزان جا بکاخ اندر آمد دژم
همی بود با درد و اندوه و غم
در کاخ بر خویشتن بر ببست
از اندیشگان شد بکردار مست.
(ایضاًص 178).
از این کاخ آباد و این بوستان
از این کامگاری دل دوستان.
(ایضاً ص 180).
به هندوستان اندر آتش فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز.
(ایضاً ص 189).
که ویران کنی کاخ آباد من
چنین داد خواهی همی داد من.
(ایضاً ص 192).
چماند بکاخ من اندر سمند
سرم بر شود بآسمان بلند.
(ایضاً ص 204).
به کابل دگر سام را هرچه بود
ز کاخ و ز باغ و ز کشت و درود.
(ایضاً ص 205).
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند
کمربسته و با کلاه آمدند.
(ایضاً ص 213).
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی.
(ایضاً ص 215).
بزرگان کشورش با دست بند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
(ایضاً ص 220).
همه کاخها تخت زرین نهاد
نشستند و خوردند و بودند شاد.
(ایضاً ص 229).
چو شد ساخته کار جنگ آزمای
بکاخ آمد اغریرث رهنمای.
(ایضاً ص 249).
سپاه و جهاندار بیرون شدند
ز کاخ همایون بهامون شدند.
(ایضاً ص 251).
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
بایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند.
طیان.
چون در او خذلان عصیان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خاد.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است ز آتش بر تیغ کوهسار.
فرخی.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آئین وین کاخ کرخ وار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 128).
شهریاری که خلاف توکند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.
فرخی.
کاخ او پرنیان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام.
فرخی
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شرابست ؟
منوچهری.
اندر عجم نبود بمردی کسی چو نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر.
منوچهری.
کاخی که دیدم چون ارم خرّمتر از روی صنم
دیوار او بینم بخم ماننده ٔ پشت شمن.
امیر معزّی.
یک مشت خاکی از چه در بند کاخ و کوخی
برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 937).
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو.
خاقانی.
دنیا که دو روزه کاخ و کوخی است
در راه محمدی کلوخی است.
خاقانی (از انجمن آرا).
جهدی بکن چو زلزله ٔ صور دررسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها.
خاقانی.
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس بدست مرغ کویم دادی احسنت ای ملک !
خاقانی.
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که تا جاگرم کردی گویدت خیز.
نظامی (از انجمن آرا).
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.
سعدی (گلستان).
|| بمعنی باران هم آمده است که عربان مطر خوانند. (برهان). کاخه. رجوع به کاخه شود. بمعنی آینده از آسمان است که صفت باران است. (فرهنگ نظام).

کاخ. (ع اِ) کازه ای از نی و کلک و مانند آن بی روزن. ج، کیخان و اکواخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). (الکوخ و الکاخ بیت ٌ مسنم ٌ) ای له سنام و هو فارسی و الکرخ ایضاً بیت (من قصب بلا کوه). (تاج العروس).

فرهنگ معین

پادشاهی

(حامص.) سلطنت، ملکت، (اِ.) مملکت، قلمرو، مدت سلطنت، تسلط، چیرگی. [خوانش: (~.) [په.]]

مترادف و متضاد زبان فارسی

پادشاهی

امارت، امپراتوری، حکومت، سلطنت، شاهنشاهی، فرمانروایی، ملکت

فارسی به عربی

پادشاهی

امبراطور، مملکه

فارسی به آلمانی

پادشاهی

Königreich (n), Reich (n)

تعبیر خواب

کاخ

۱- اگر خواب ببینید در تالارهای کاخی سرگردانید و به ابهت و عظمت آن نگاه می کنید، نشانه آن است که امیدهای تان پررنگ تر خواهد شد و مقام جدیدی به عهده خواهید گرفت.

۲ـ دیدن رقص و پایکوبی مردان و زنان و شنیدن گفتگوی افراد متشخص در تالار کاخ، علامت همنشین شدن با افرادی برجسته خواهد بود. اگر دختری از طبقه متوسط خواب ببیند که در چنین میهمانی ای شرکت دارد، نشانه آن است که در اثر بخشش دیگران یا ازدواج مقام بالایی به دست می آورد. اگر دختری از طبقه فقیر چنین خوابی ببیند، نشانه آن است که خیال بافیهای ناسالم و افکار پوچ و توخالی بیشتر اوقات بیداری او را پر می کند، او بعد از این خواب باید سعی کند با تلاش و کار صادقانه زندگی خود را متحول کند و در برابر جاه طلبیهای خود مقاومت کند.
- آنلی بیتون

فرهنگ عمید

پادشاهی

مربوط به پادشاه،
(سیاسی) سلطنتی،
(اسم) سمَت پادشاه،
(حاصل مصدر) شاهی، سلطنت،

معادل ابجد

کاخ پادشاهی

944

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری